شهید ستار اورنگ دوره تحصیلات ابتدایی و راهنمایی خود را در بخش دروهان (طی سال های 1348 تا سال 1357) و دوران متوسطه را بعد از انقلاب در مجتمع آموزشی شهید بهشتی یاسوج گذراند.
شهید اورنگ، همگام با مردم انقلابی یاسوج در راهپیمایی های علیه حکومت شاهنشاهی و سلطنت پهلوی شرکت نمود و بعد از انقلاب در سال ۱۳۶۰ به عنوان بسیجی به گردان فاطمه زهرا (س) آبادان پیوست و در گردان و تیپ احمدابن موسی(ع) در منطقه سر پل ذهاب و قصر شیرین و پادگان ابوذر مشغول به خدمت شد.
این شهید والا مقام از اواخر سال ۱۳۶۲ به عضویت نهاد مقدس سپاه درآمد و اواخر سال ۱۳۶۳ و اوایل سال ۱۳۶۴ با گذراندن دورههای تخصصی سلاح به عنوان مربی در این حوزه به پادگان آموزشی کهوا در بویراحمد معرفی و در این پادگان به آموزش بسیجیان و نیروهایی که به جبهه اعزام میشدند پرداخت.
شهید ستار اورنگ تا ۱۵ خرداد ۱۳۶۶ در پادگان نظامی کهوا مشغول به فعالیت بود که بعد از آن به دلیل احساس مسئولیتی که در خود دید برای آموزش توانایی خود به نیروهایی که در جبهه نبرد مشغول بودند عازم مناطق عملیاتی جنوب کشور شد و به عنوان مربی آموزشی سلاح، در تیپ ۴۸ فتح مشغول به کار شد؛ و بعد از آن در سال ۷۳ به مدت یکسال در مناطق عملیاتی غرب کشور مشغول به پاسداری از مرزهای میهن انقلاب اسلامی بود تا اینکه سال ۸۰ باتوجه به درخواست نیروی زمینی سپاه انقلاب اسلامی به عنوان مربی سلاح و فرمانده گردان دوره عالی پیاده دانشکده این نهاد آغاز به فعالیت کرد.
شهید اورنگ سالها به عنوان مربی و فرمانده آموزشی در پادگان آموزشی تیپ ۴۸ فتح و به عنوان فرمانده ای لایق در ردههای مختلف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول خدمت بود و در آموزشهای تخصصی و هدف گیری یک رزمندهای فوق العاده بود.
دریافت لوح تقدیر از رهبرمعظم انقلاب
این شهید بزرگوار در زمان جنگ ،جانشین فرماندهی معاونت آموزش تیپ مستقل ۴۸ فتح و آخرین مسوولیتش فرماندهی تیپ سوم دانشگاه امام حسین (ع) بود و به پاس یک عمر مجاهدت و همچنین به عنوان فرمانده نمونه از دست مقام عظمای ولایت لوح تقدیر گرفت.
شهید اورنگ ، تک تیراندازی ماهر و سرداری دوست داشتنی
سردارعظیمی فر از دوستان و همرزمان شهید در گفت وگو با خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان یاسوج گفت:در اکثرمراکز آموزشی سپاه و ارتش، شهید اورنگ جز تک تیرانداز های نادر بود.
وی با بیان اینکه شهید اورنگ همیشه لبخندی بر لب داشت گفت: هیچ گاه رفتاری تند و ناراحت کننده ای از این شهید والامقام ندیده است.
وی با توضیحات بیشتر در باره خصوصات شهید اورنگ افزود: یکی از خصلت های شهید ستار اورنگ این بود که لحن و زبانی صریح و قاطع داشت و ایشان بسیار آرام، لطیف، مهربان و دریای از لطف و صبر و استقامت بودند.
سردار عظیمی فر گفت: شهید اورنگ علاوه بر اینکه بر بیشتر سلاح های سازمانی و غیر سازمانی اشراف اطلاعاتی کاملی داشتند،یکی از چابک ترین نیروهای دوران جنگ بود به گونه ای که به ستار چابک ملقب شده بود.
شهادت تک تیرانداز حلب طی یک عملیات غافلگیرانه
شهید اورنگ پس از دریافت نشان لیاقت از دست مقام معظم رهبری و در حالی که بازنشسته شده بود، اما دوباره لباس رزم پوشید و اینبار به عنوان سرباز مدافع حرم عازم حلب سوریه شد و بعد از چند صباحی درگیری با داعش سرانجام در یک عملیات غافلگیرانه در ۹ بهمن ۹۴ در حومه شهر حلب به فیض شهادت نائل آمد.
پیکر پاک شهید ستار اورنگ که لقب اولین و تنها شهید مدافع حرم استان کهگیلویه وبویراحمد را به خود گرفته است هم اکنون در روستای نقاره خانه یاسوج به خاک آرمیده است
شبهای جمعه یا شبهای عزاداری با هم می رفتیم مجالس. ترجیح می داد به مجالسی برویم که شلوغ و آب و رنگ دار نباشد. جلسه ای بود در مسجد یکی از پادگانها. می رفتیم آنجا. ی داشت که دوستمان بود؛ به نام «میر اسدالله » که بعدها شهید شد. جمعیت زیادی جمع نمی شد. ولی در آن جمعیت زار زار می گریست. ما دلمان از سنگ بود و به این زودی ها تحت تأثیر قرار نمی گرفتیم ولی حال و هوای او ما را تکان می داد.
شهید یوسف کلاهدوز
کتاب هالهای از نور، ص103
پیرمرد سیدی در اسارت بود که قبل از ما به ایران رفت. می گفتند در جنگ روی مین رفته و پایش از قوزک قطع شده است. در بیمارستان بستری بود و علاوه بر آن دچار یک بیماری سخت شد که خیلی اذیتش می کرد.
یک شب در بیمارستان آقا ابا عبدالله الحسین (ع) را در خواب دید. عرض کرد: «آقا جان این درد سخت مرا ناراحت می کند و توانم را بریده است.
حضرت فرمودند: انشاالهر خوب می شوی ولی چرا مشکلاتتان را پیش از این با ما در میان نمی گذارید؟
صبح بیدار شد در حالی که هیچ آثاری از بیماری نداشت.
منبع: کتاب درهای همیشه باز، صفحه:19
فرمانده، بدون سلاح رفته بود صدای معترضان را بشنود!
شهید ابراهیمی میگفت: باید مردم معترض بیگناه را از این صف جدا کرد. بدون سلاح، تأکید میکنم بدون سلاح بین جمع رفت. همین که میخواست با مردم هم صحبت شود، چند نفر محاصرهاش میکنند. یک نفر تیر به پهلویش میزند. بعد چاقو به قلبش میزنند، وقتی خونین روی زمین میافتد و بیحال میشود یک نفر چاقو را توی سرش فرو میکند.
آقامرتضی فرمانده بود اما همیشه به پاسدار بودنش افتخار میکرد. فرماندهای که سربازِ سربازهایش بود. خودش جنوب شهری بود، شهریار زندگی میکرد.
زندگی سادهای داشت، تغییرات قیمت و تورم را با پوست گوشت و استخوان حس میکرد. اصلا آن روز بهخاطر همین، نامردها مجال حرف زدن به او ندادند و به وحشیانهترین شکل او را به شهادت رساندند. میترسیدند حرفش باعث شود معترضان صف خود را جدا کنند و آن ها لو بروند، تنها بمانند.
به گزارش معبرسایبری بیت الشهدا:
در پی حوادثی که با سوء استفاده اشرار از اعتراض بهحق مردم نسبت به گرانی ناگهانی بنزین صورت گرفت، تعدادی از نیروهای نظامی و مردم عادی توسط اشرار و عوامل نفوذی دشمن به شهادت رسیدند.
اولین شهید اغتشاشات اخیر که در رسانهها خبر شهادت او منتشر شد، شهید «ایرج جواهری» از اهالی کرمانشاه بود. وی از کارکنان پلیس منطقه الهیه کرمانشاه بود که روز شنبه 25 آبان در پی حمله اشرار مسلح به کلانتری مجروح شد و مدتی بعدبه شهادت رسید.
غرب تهران از جمله مناطقی بود که در روزهای اعتراضات اخبار اتفاقات آن از طریق شبکههای خبری و در نبود اینترنت سراسری زبان به زبان به گوش میرسید. اتفاقات پیش آمده در برخی از این مناطق از تصورات فراتر رفته و حجم تخریبها مردم را شوکه کرد. در ملارد شهریار علاوه بر تخریب برخی از فروشگاهها و به آتش کشیدن ساختمانها و بانکها کار به درگیریهای خیابانی هم کشیده شد و تعداد زیادی از نیروهای نظامی مجروح شده و تعداد دیگری به شهادت رسیدند. از جمله این افراد شهید مرتضی ابراهیمی متولد سال 63 و دارای دو فرزند بود که یکی از آنها تنها 40 روز سن داشت، وی از نیروهای پاسدار گردان امام حسین (ع) در شهرستان ملارد بود. گفته شده ابراهیمی پس از محاصره توسط اغتشاشگران با ضربات قمه و چاقو به شدت مجروح و سپس شهید شده است.
شهید مصطفی رضایی از کارکنان شهرداری نیز شهید دیگر اغتشاشات ملارد بود که به ضرب گلوله به شهادت رسید. به گفته خواهر این شهید وی به قصد خرید از ساختمان شهرداری خارج شد اما پس از بازگشت به ساختمان توسط اشرار محاصره شده و با تیراندازی به سمت او و برخورد تیر به شاهرگ پس از خونریزی زیاد به شهادت رسید.
شهید رضا صیادی نیز از شهدای اغتشاشات اخیر در استان خوزستان بود. این شهید اهل اهواز و از نیروهای یگان ویژه واحد رهایی گروگان بود که در اهواز به دست اشرار مسلح به شهادت رسید.
شهید بسیجی مجید شیخی که در اسلامشهر به شهادت رسید شهید دیگر حوادث تهران بود که اطلاعات زیادی از وی در دست نیست.
سروان پاسدار اکبر مرادی شهید دیگر استان خوزستان در ماهشهر بر اثر اصابت گلوله و خونریزی از ناحیه سینه و شکم به شهادت رسید. وی پس از چند روز در غروب جمعه ی1 آذرماه98 به جمع شهدا پیوست.
هفده سالش که شد ازدواج کرد؛ با دخترخاله اش.
عروسیش خانه ی پدرزنش بود؛ توی برّ بیابان. همه را که دعوت کرده بودند، شده بودند پنج شش نفر. خودش گفته بود به کسی نگیم سنگین تره !
همسایه ها بو برده بودند محمد از رژیم خوشش نمی آید. می گفتند: پسر فلانی خراب کاره.
عروسیش را دیده بودند. گفته بودند ازدواجش هم مثل مسلمون هانیست.
یادگاران، جلد 12 کتاب شهید بروجردی، ص 6
هنگامی که علی اکبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علی اکبر حسین (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز کن تا یک بار دیگر تو را ببینم. آن گاه چشمانش را باز کرد» و این چنین شهید علی اکبر صادقی، پیک لشکر 27 محمد رسول ا. آخرین درخواست مادرش را اجابت کرد و برای ما تصاویری به یادگار گذاشت که بدانیم «شهدا زنده اند».
راوی: مادرشهید
منبع: رومه جمهوری اسلامی، تاریخ:23/7/1381
در اولین انتخابات ریاست جمهوری کاندیداهای اصلی دو نفر بودند. یک روز صحبت می کردیم. کلاهدوز گفت: «من به بنی صدر رأی نمی دهم. »
برایم عجیب بود. پرسیدم: « چرا ؟ »
تحلیل زیبایی داشت. می گفت: « اگر یادت باشد بنی صدر تا یک روز مانده به مهلت ثبت نام، خودش را کاندید نکرد. تا این که رفت خدمت حضرت امام (ره) و همین که آمد بیرون، گفت من هم خود را کاندید می کنم. به نظرم کاسه ای زیر نیم کاسه است. حتماً می خواست با زبان بی زبانی به مردم وانمود کند برنامه هایی داشته که حضرت امام تأیید کرده است. او از ملاقات با امام سوءاستفاده می کند. »
این تیزبینی در آن روزها واقعاً شگفت آور بود.
شهید یوسف کلاهدوز
کتاب هالهای از نور، ص91
یکی از شب های ماه مبارک رمضان بود. نمیدانم به چه مناسبتی بنا شده بود با هم به مسجد قندی حسن آباد - که در آن زمان مجالس سحرگاهی مرحوم آقا سید علی آقا نجفی هر شب در آنجا برگزار می شد - برویم. حدود ساعت یک یا دو شب یود که با هم عازم شدیم. در راه صحبت انتخابات مجلس شد. (ظاهرا دور سوم مجلس شورای اسلامی بود.) ایشان فرمودند: به نظر من بهتر است به کسانی رای دهیم که تابع نظر امام (ره) هستند و در مقابل حرف امام از خود نظری ندارند. تاکید ایشان این بود که در مقابل نظر رهبر انقلاب خوب نیست کسی "انا رجل" بگوید و تکیه بر عقل و علم خود کند.
شهید دکتر مجید شهریاری
کتاب شهید علم، جلد اول، ص103
رفتیم مشهد. دور دوم انتخابات مجلس بود. دور اولش را حسن جبهه بود. گفت: «دور اول که قسمت نشد. این دور را همین جا رای می دهم. »
رفت به چند تا مغازه سر زد و ازشان درباره ی کاندیداها پرسید. گفتم: «چه حوصله ای داری حسن» گفت: «توی هر کاری باید آگاهانه جلو رفت. »
یادگاران، جلد 21 کتاب شهید حسن رضوان خواه، ص 27
انتخابات دوره ی سوم مجلس، یک عده از بچه ها پاپِیَش شدند که بشود نماینده ی بیرجند. قبول نمی کرد. زورش کردند. رأی نیاورد. یعنی نگذاشتند بیاورد. بعد از انتخابات می گفت «سخت شد. حالا دیگه من به تعداد رأی هایی که آوردم، باید بیش تر از قبل کار کنم برای مردم. »
یادگاران، جلد 13 کتاب شهید محمد ناصری، ص 47
اولین دوره ی نمایندگی مجلس داشت شروع می شد. به ش گفتم «.خودت رو آماده کن، مردم می خواهندت.»
قبلا هم به ش گفته بودم. جوابی نمی داد. آن روز گفت «.نمی تونم. خداحافظی شب عملیات بچه ها رو با هیچی نمی تونم عوض کنم.»
یادگاران، جلد 2 کتاب شهید محمد ابراهیم همت ، ص 17
می خواستیم هیأت اجرایی کنگره دانش جویان را عوض کنیم. به انتخابات فقط چند روز مانده بود. ما هم که تبلیغات نکرده بودیم. درست قبل از انتخابات، مصطفی رفت و صحبت کرد. برنده شدیم.
یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص 11
موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکر شده بود. به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد. ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دم در دنبالش رفتم پرسیدم «وسیله دارین؟» گفت:«آره». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی. موقع سوار شدن. با لبخند گفت «مال خودم نیس. از برادرم قرض گرفته م. »
یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 23
نثارارواح مطهر شهدا صلوات
سوپرطلا
اکبر کاراته از تو خرابههای آبادان یه الاغ پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»! الاغ همیشهی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون. یه روز که اکبر کاراته برای بچهها سطلسطل شربت میبرد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان میکرد و میداد بچهها و میگفت: بخورید که شفاست. کمکم بچهها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. همه به آب آویزون شدهی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند. دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونهی بهمنشیر. اکبر کاراته که داشت خفه میشد، داد میزد و میگفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو میگیرم؛ حالا میبینی! او جیغوداد میکرد و بچهها از خنده ریسه رفته بودند.
منبع:
مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مطاف عشق
نام شهید : سیف الله
نام پدر : نصراله
تاریخ تولد : 1340
محل تولد : روستای اسکندری
تاریخ شهادت : 60/9/8
محل شهادت : کربلای بوستان
زیارتگاه : روستای اسکندری
زندگی نامه
به نام الله
ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم یرزقون
آنجا که عزیزان رفتند سرای دگر است ، سرایی لبریز از عشق و خلوص و پاکی سرایی به نام جبهه ، مکانی که حاکی از رزمها و ایثارها و حماسه ها و شجاعتهای فراوان می باشد . آنجا که تاریکیها را به نور و ناباوری ها را به باور مبدل می نماید . باور به ایمانی محکم و پایدار و عهدی با خداوند بسته شده . جبهه مکانی است که امید رهایی در دل همه مستضعفان و مسلمین به آنها وابسته و نهالش در آن مکان مقدس کاشته شده است ،پس اینک از هر شهیدی و ایثارگری سخن بگوییم اول و آخر رزم و حماسه او به جبهه ختم می شود .
وی در سال 1340 در روستای اسکندری از توابع شهرستان کهگیلویه در خانواده مذهبی دیده به جهان گشود . یکی از الطاف زیبای خداوندی بود که نام زیبای سیف ا. را برایش انتخاب نمودند . شهید از همان ابتدای تولد تحت تربیت صحیح و اسلامی خانواده قرار گرفت و در سن شش سالگی پا به محیط و عرصه علم و دانش گذاشت در دوران تحصیلاتش همه معلمین و مسئولین از وی خشنود و راضی بودند . شهید در دوران انقلاب اسلامی به صف جوانان انقلابی و پرشور پیوست و به فعالیت خود علیه رژیم خون آشام پهلوی ادامه داد و در سال 1358 با عشق و علاقه وافری که نسبت به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت وارد لباس مقدس سپاهی گردید و در سپاه گچساران فعالیتهای خود را نسبت به انقلاب اسلامی گسترش داد و چندین مرتبه از طرف سپاه پاسداران گچساران به ایشان مأموریت داده می شد که در سپاه استان فارس به صورت مأموریتی خدمت نماید و شهید با دل و جان همه مأموریتها را می پذیرفت و به نحو احسن به انجام می رساند . شهید مذکور از آنجا که عشق بی انتهایی نسبت به امام امت داشتند از شیراز برگه مأموریت بیت امام را با چند نفر تحت فرماندهی خود ایشان دریافت داشتند و پس از اتمام مأموریت به نحو احسن از همان جا روانه میادین جنگ شد . وی که بارهای زیادی در جبهه جنگ حضور داشت سرانجام در آخرین مأموریت در تاریخ الإنشاء 60/9/8 در کربلای بوستان به آرزوی دیرینه خود که همان رسیدن به معشوق خود بود دست یافت . خدایا شهادت این عزیزان را از ما قبول کن و آنها را شفیع خانواده هایشان در روز جزا قرار بده .
روحش شاد و راهش پررهرو باد .
منبع: بنیاد شهید وامور ایثارگران استان کهگیلویه وبویراحمد
قبول رشوه
من در کنار مدرس بودم که دو نفر آمدند که یکی از آنها فرنگی بود. پس از لحظه ای، مردی که مترجم بود، گفت: «ایشان یکی از مأمورین عالی رتبه سفارت انگلیسند. چکی تقدیم می دارند برای اینکه به هر نوعی صلاح بدانید، مصرف نمایید.» مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید من پول و چک قبول ندارم. اگر خواست به من پول بدهد، باید تبدیل به طلا و بار شتر کند و ظهر روز جمعه و هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بیاورد و آنجا اعلام کند که این محموله را مثلاً انگلستان یا هر جای دیگر برای مدرس فرستاده است تا آن وقت من قبول کنم!» بعد از ترجمه این سخنان، فرنگی چیزی گفت. مترجم رو به آقا کرد و گفت: «ایشان می گویند شما می خواهید در دنیا حیثیت ما را نابود کنید.» مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید از نابودی چیزی که ندارید، نترسید.
شهید آیت الله سید حسن مدرس
منبع: شاهد یاران، ش25، ص 51؛
به نقل از دکتر عبدالباقی مدرسی، نواده شهید
آمبولانس ایستاد روبهروی سنگر. بچهها خسته و کوفته یکییکی از داخلش پریدند پایین. اونا به حاج مسلم -پیرمرد مقر- سلام میکردند و آنطرفتر میایستادند. حاج مسلم نگاهشان میکرد و میگفت: سلام بابا اومدید؟ الهی شکر!
همه که پیاده شدند، حاج مسلم چشمش افتاد به کسی که دراز به دراز افتاده بود ته آمبولانس. او را که دید، تند رفت جلو و گفت: بابا این دیگه کیه؟ شجاعی گفت: بابامسلم، اکبر کاراته هم پرید. حاج مسلم زد به سینهاش و گریهکنان گفت: ای خدا، آخرش این اکبری هم پرید! رفت جلوتر. دست گذاشت روی پاهاش و براش فاتحهای خوند. گریه کرد و یکدفعه رفت داخل آمبولانس. مجید گفت: کجا بابامسلم؟ میخوام برای آخرین بار صورتشو ببوسم. رفت داخل آمبولانس سنگینیاش را انداخت روی شکم اکبر کاراته و خواست ببوسدش. اکبر کاراته هنّی کرد. پرید بالا و خندهکنان گفت: یا اباالفضل ترکیدم!
حاج مسلم ترسید. خودش را کشید عقب و بعد کپ شد روی اکبر کاراته و حالا نزن و کی بزن، و میگفت: که دیگه شهید میشی؟ ها! او اکبر کاراته را میزد و ما از خنده مرده بودیم.
یا اباالفضل ترکیدم!
مجموعه کتب اکبرکاراته، موسسه مطاف عشق
موضوع خاطره :
امر به معروف و نهی از منکر
«أما فیکم رجلٌ رشید؛ آیا در میان شما جوانمردی یافت می شود؟ این فریاد آیت الله بافقی است در اجتماع عظیمی از مردم که در مخالفت با ت رضاخانی- که امر به معروف و نهی از منکر را ممنوع کرده بود- برپا شده بود. خانواده سلطنتی در ایام تحویل سال نو شمسی 1306 به قم آمده و با قصد و نیّت قبلی در غرفه بالای ایوان آیینه حرم مطهر حضرت معصومه÷، بدون حجاب به تماشای مردم مشغول شدند تا دژ مستحکم اسلام و ولایت را بشکنند. شیخ، با جرأت و قدرت بر خاندان سلطنت فریاد زد که: «شما چه کسانی هستید؟! آیا مسلمان نیستید؟! در این مکان شریف چه می کنید؟! اگر مسلمان هستید پس چگونه درحضور چند هزار نفری مردم با سر و روی نشسته اید؟!» خانواده سلطنتی سریعاً شاه ملعون را با تلگراف مطلع کردند و او نیز بلافاصله، مجهّز به قم آمد و شیخ بزرگوار را احضار و با سلاحی که در دست داشت به سر و صورت شریف ایشان زده و او را به شدت مجروح کرد، در حالی که تنها ذکری که جناب شیخ برلب داشت«یا صاحب اّمان»بود.
درآخر،آن بزرگواربه زندان تهران فرستاده شد.
روح مهربان1، محمد یوسفی، نشر خورشید هدایت، 1389، ص61-59؛ به نقل از آیت الله شریف رازی
خجالت نکش، داد بزن
می گفت: «بچه مسلمان باید محکم باشد.» ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هر کجا بودند باید اذان بگویند. یک روز رو به من کرد و گفت: «شما اذان می گویید؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می کشم.» ایشان گفت: «یک سؤال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، کدو و. .» آقا پرسید: «آیا داد هم می زنی؟» گفتم: «بله آقا». گفت: «می شود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می کشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.» حالا اگر سر کار بودم و مثلاً خیار داشتم می گفتم خیار یه قرون؛ امّا اینجا که چیزی ندارم. گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می کشد فریاد بزند الله اکبر، أشهد أن لا إله الا الله، من شهادت می دهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت می کشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت، داد می زنی: خیار یه قرون؟!
شهید حجت الاسلام سید مجتبی نواب صفوی
افلاکیان زمین، ص14؛ به نقل از مرحوم حاج ابوالقاسم دولابی
خلبان شجاع ارتش اسلام سرهنگ شهیدمحمدرضارحمانی در سال ۱۳۷۳ به استخدام نیروی هوایی ارتش در آمد و دوره های مقدماتی و تکمیلی خلبانی خود را زیر نظرخلبانان خبره ارتش طی کرد. وی پس از پایان دوره خلبانی به عنوان خلبان جنگنده اف ۵ در نیروی هوایی مشغول به انجام وظیفه در حراست از آسمان ایران اسلامی شد و پس از آن با طی دوره خلبانی هواپیمای میگ ۲۹، خدمت صادقانه خود را با این جنگنده در پایگاه شهید فکوری تبریز ادامه داد.
سرهنگ خلبان شهید محمد رضا رحمانی، یکی از خلبانان زبده و باتجربه نیروی هوایی ارتش بود که باروحیه جهادی و با انجام صدها مرحله پرواز در ماموریت های مختلف کارنامه درخشانی از خود به یادگار گذاشته است.
برای دانلود تصاویر شهید عزیز روی تصاویر کلیک نمایید
حکایت زمستان» روایتی متفاوت از صفحه ای ماندگار از دیوان افتخارآمیز دفاع مقدس است. روایت مقاومتها و مظلومیتهای اسرای ایرانی در زندانهای بعثی ها و منافقین که از زبان آزاده سرفراز عباس حسینمردی و با قلم شیرین و شیوای سعید عاکف بیان شده است. در کتاب «حکایت زمستان» عباس حسینمردی راوی شجاعت رزمندگان دلیری میشود که تا آخرین نفس برای دفاع از دین و سرزمین خود مقاومت کردند. داستان رشادتها و پایداریهای رزمندگان اسلام، شرایط عجیب و حیرتانگیز اردوگاههای عراقی، فضای روحی و روانی دشوار دوران اسارت، و شکنجههایی که گرچه تصورش برای انسان مشکل میباشد اما حقایقی است که بر جریده تاریخ ثبت شده است.
مقاومتی که فرزندان برومند این سرزمین در کتاب «حکایت زمستان» از خود به نمایش میگذارند، چنان شگفتآور است که جز با مدد الهی امکانپذیر نیست. مقاومتی که از همت بلند اسرا در آن شرایط سخت و دشوار سخن میگوید؛ از حافظ کل قرآن شدن بعضی از آنان و باسواد گشتن عدهای دیگر گرفته تا زیرکی و خلاقیتهایشان در به ستوه آوردن افسران عراقی و منافقین که در جای جای کتاب به چشم
میخورد و گاهی هم به زبان طنز بیان شده است.
نام شهید : سیدغضنفر ابولی
نام پدر: سید محمدجعفر
تاریخ تولد: سال 1348
محل تولد: شهرستان چرام
تحصیلات: پایان مقطع متوسطه در رشته ریاضی
ارگان اعزام کننده: بسیج
نحوة شهادت: اصابت گلوله
محل شهادت: شط علی
تاریخ شهادت: 8/ 2/ 1367
محل دفن: زادگاهش
بسم الله الرحمن الرحیم
« ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیل الله اموات بل احیاء ولکن لاتشعرون »
کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده نپندارید، آ نها زنده اند ولی شما درک نمیکنید. نمیدانم از چه بنویسم؟ و بر چه نظر افکنم؟ از چه بگویم؟ از آ نها بنویسم که در آبادان و خرمشهر و دیگر شهرهای مرزی به خاک و خون کشیده شدند؟ از آنها بگویم که با آه وناله، جسد عزیزانشان را زیر آوارها با رعب و وحشت تنها گذاشتند و سرانجامشان آوارگی و بی پناهی و بی سرپرستی شد؟ به تصویرهایی نظر کنم که تن و روحشان تا چند روز پیش نزد ما بودند و رفتند و به محبوب خود وصلت جستند؟ از دوستانی بنویسم که غم هجر آ نها قابل توصیف نیست؟ خدایا! تو به من صبر عنایت فرما! خدایا! چه بسیار رفیقانی از دیدم پنهان شدند و رفتند و من هنوز در پیچ و خم راه میباشم و امیدم به توست که کمک کنی تا به آ نها ملحق گردم. ادامه راه شهید بر هر فرد مسلمانی واجب است. ادامه راه کسی که از وطن و میهن و ه موطنان خود حمایت و طرفداری میکنند و از هیچ کاری دست فرو نمیگذارند. جهت حفظ نسل آینده جان خود را در طبق اخلاص مینهند و همچون شمع روشنی میباشد که همراه با سوختن خود روشنایی میبخشد. پس ای برادر!:
برخیز که بند کفر را گسستن گیریم دروازه به روی خصم بستن گیریم
در جبهه نیم هشب به فریاد آییم کاسة پر از ظلم و جفا را شکستن گیریم
خیزید تا ز مرز و دیار خویش با جان و دل حمایت به هموطن و روزگار از سر گیریم
آری، باید برخیزیم و جان را فدا کنیم و شهید شویم تا آینده بماند و هم در این برهه از زمان شهید شویم تا فردا بماند و هم امروز باید جبهه را نگه داشت تا فردا و آینده به کسی ظلم نشود و کسی شهید نشود. رفتن به جبهة حق علیه باطل، یعنی ادامه دادن راه و لبیک گفتن به آن هایی که جان خود را در جبهه های خونین شهر و آبادان و کردستان و دیگر جبهه ها از دست دادند. رفیقانی چون شهید عنایت الله اکابری و شهید سعادت نشان و شهید تقی نژاد و دیگر شهیدانی که در عملیات والفجر هشت حماسه آفریدند و جان خود را برای اینکه نسل آینده زنده بما نند و در صلح و آرامش به سر برند، فدا نمودند. از حسین پیروی نمودند و از او سرمشق گرفتند و به او پیوستند. خدایا! آ نها رفتند و در سنگرهای خود، در حالی که چشمشان به سوی مرقد مولایشان گفتند. خداوندا! من هم میخواهم « لبیک » حسین بود شهید شدند و به او پاسخ مثبت راه آ نها را ادامه دهم و به حسین عشق میورزم و میخواهم به پیروان حقیقی او ملحق گردم و به ندای او لبیک بگویم. خدایا! به رفتار و سیرة او در زندگ یاش علاقمند شده ام، امیدوارم که تو مرا یاری فرمایی تا خودم را بشناسم و از او، حسین ، پیروی نمایم. خدایا! به دنبال عشق حقیقی م یباشم و در فراق محبوب خیلی پریشان. خدایا! با این یقین که اسلام پایه و اساسش بر عدالت است، اسلام میخواهد عدل را در زمین برقرار سازد و حق هرکس به خود او برگردد و به هی چکس کوچ کترین ظلم و بی عدالتی نشود و ظالمان و ستمگران چون آمریکا و شوروی و دیگر دنیاطلبان با این عمل مخالفند و آ نها همه چیز را برای خود میخواهند و حاضرند به قیمت فقر و بدبختی و حتی هلاکت دیگران که شده خود در آسایش و آرامش قرارگیرند، به جبهه میروم تا به سهم خود دَین خود نسبت به دین اسلام و واجبات را ادا کرده باشم. از تو میخواهم مرا بپذیری و ناامیدم نگردانی. چه بسیار گناهان که نکردیم و چه بسیار بد یها که شاید خود هم خبر نداشته باشیم. از تو الهی عاملنا بفضلک و » : میخواهم که مرا ببخشایی و به فضل خود مرا ببخشی، و به عدلت « لاتعاملنا بعدلک خداوندا! حسین و یارانش با لب تشنه در خاک آرمیدند و جز رطوبت خاک برای رفع تشنگی خود چیزی نصیب آ نها نگردید، ای خدا! هرکه آ نها را به یاد آورد، قلبشبا طومار غم در هم میپیچد. خدایا! از تو میخواهم که مرا جزء اصحاب و یاران امام حسین قرار دهی و از تو میخواهم که یک لحظه مرا به خود وا مگذار تا چشم از این دنیا فرو بندم. خدایا! میدانم که هرکه به خود واگذاشته شد در جهل و نادانی و افکار ناپسند و کفر و الحاد غوط هور میگردد، پس ای خدا! تنها از تو کمک میجویم و تنها تو را میپرستم. امیدوارم که مرا در انجام کارهای خوب یاری فرمایی. پروردگارا! تو مالک دلها و اندیشه هایی، دلهای همه در دست توست، مرا به راه راست هدایت فرما و ثاب تقدم نگهدارو از شر نفس امّاره مصون و محفوظ بدار و در نفس لوّامه یاری فرما. خدایا! کسانی که به حسین عشق میورزند دل از همه چیز میبرند و برای هر دردی، درمان و شفای آن را مییابند. از تو میخواهم لطفی به من حقیر نمایی و مرا جزء رهروان حسین و یارانش قرار دهی. خوش آن جانی که جانانش حسین است خوش آن دردی که درمانش حسین است.
و چه سعادتی که انسان به حسین ملحق گردد و از حسین طلب عفو و بخشش پیش خدا نماید. خدایا! چند آرزو و دعا دارم؛ امیدوارم آن ها را مستجاب بگردانی: خدایا! آزادی کربلا را هرچه زودتر با نابودی کفر نزدیک بگردان. خدایا! از تو می خواهم زیارت مولاحسین را نصیب من بگردانی. خدایا! از تو می خواهم که راه قدس را باز گردانی با نابودی کفر و الحاد. از تو می خواهم شهادت و حضور در نزد امامانت را نصیب من ، « رزمیدن یک کمال است و ترس از رزم یک نقص » بگردانی. خدایا! به قول شهید بهشتی پس مرا یاری فرما تا از نقص دوری نمایم و به کمال و معرفت راه یابم، کمال و معرفتی که شهادت همراه آن، و شهادتی که سعادت همراه آن باشد.و اما مولاجان! حسین ، دلم برای حرمت تنگ شده، مولایمان! در دنیای مادی با جنگ و ستیز با ظالمان و ستمگران می توانیم تو را پیدا کنیم، اما حسین جان! روز قیامت از تو می خواهیم که تو مرا بجویی و نگذاری که من گم گردم. حسین جان! هر که فکر تو و امثال تو را در پیکار کند جان و مال و همه چیز خود راجهت رسیدن به حق و حقیقت فدا می کند. حسین جان! هر که غمت را خرید، عشرت عالم فروخت بی خبران از غمت بیخبر از عالمند حسین جان! به جبهه می آییم تا قبر مطهر تو را از لوث بعثیان پاک نگه داریم، یعنی آن را آزاد کنیم از هر ظلمی و جوری، و خاک تو را برای معلولین و مجروحین خود برای شفا بیاوریم. از کشورمان می آییم تا با در بغل گرفتن قبر شش گوشه تو از برکات و لطف و کرامتی که خداوند به تو عنایت فرموده بهر های ببریم. سخنی با پدرم: پدرجان! اگر چنا نکه من تو را اذیت مینمودم و در بعضی مو اقع نافرمانی میکردم امیدوارم مرا ببخشی، درست که تو برای من زحمت بسیار کشیدی اما از تو میخواهم که برای من ناراحت نباشی. سخنی با مادرم: مادر عزیزم که شبهای تار بلند میشدی و در کودکی مرا بزرگ کردی تا به این سن رساندی! امید است که اگر چنانکه بدی از من دیدی ببخشید، مطمئن باشید اگر چنانکه خداوند لطفی به من نمود و شهادت نصیب من شد، من نمرده ام، پس بنابراین از تو میخواهم که برای من گریه نکنی و شاد باشی که فرزندی داشتید و به خدا هدیه نمودید. و سخنی با خواهرانم: از شما خواهشی که دارم این است که مرا حتماً حتماً ببخشید، چون در خانه با شما خیلی بدرفتار بودم و از خدا طلب بخشش برای من نمایید. از شما میخواهم برای من گریه نکنید. اما برادرم! از تو میخواهم که مسیر درست را ادامه دهی و جز راه اسلام راه دیگری انتخاب نکنی و اعمالت فقط بر طبق قانون اسلام باشد. ضمناً تعدادی کتاب که دادم از آ نها مطالعه کن، برای خودت میباشند. پدر و مادر عزیزم! از شما میخواهم چنا نکه من شهید شدم نماز و روزه برایم قضا کنید. اما از خویشاوندان قبلاً طلب عفو و بخشش مینمایم، چنا نکه آ نها را ناراحت کرده ام، و از شما میخواهم که برای من ناراحت نباشید و آرزوی سلامتی برای همه شما خواهانم. برادران و خواهران از شما میخواهم : جالب است که سخن شهید اکابری را اینجا بنویسم مهریه را پایین بیاورید و مجالس عروسی را ساده تر برگزار نمایید. از کلیه برادران و خواهران، چنا نکه خداوند مرا به جوار رحمت خود فرا خواند و شهادت نصیب من شد و روی قبراینجانب تشریف آوردید، کمال تشکر را دارم. چنانکه از برادران و خواهران کسی از من ناراحت است امید است ماراحلال نماید.
و السلام علی من اتبع الهدی
به امید پیروزی رزمندگان اسلام در سرتاسر جهان
« اللهم ارزقنی زیارة الحسین و فی الاخره شفاعة الحسین »
سید غضنفر ابولی
منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران کهگیلویه وبویراحمد
خبرنگار صداوسیما در عراق :
درباره جزییات ترور شهید قاسم سلیمانی گفت: ساعت 1:20 دقیقه بامداد چند بالگرد آمریکایی به همراه پهپاد در نزدیکی فرودگاهی در بغداد ، 2 خودروی بسیج مردمی عراق را هدف قرار دادند که در نتیجه آن افزون بر سردار قاسم سلیمانی، ابومهدی المهندس و بیش از 9 تن از نیروهای بسیج مردمی به شهادت رسیدند.
شهید سمنبر عالی پور در سال 1336 در خانواده ای محترم در روستای سرمستان از توابع شهر آبدان دیده به جهان گشود. دوران کودکی تا سن 6 سالگی در روستای زادگاهش گذرانید. به علّت فشار کدخدایان محل، خانواده ی شهید به ناچار مهاجرت را برگزیدند و به دیّر عزیمت کرده و در آنجا ساکن شدند. شهید در سن 7 سالگی شروع به نماز خواندن کرد و این سال مقارن با شروع سال تحصیلی او در مدرسه بود. هوش سرشاری داشت و رتبه اوّل کلاس بود. دوره ی ابتدایی را با موفقیت به اتمام رساند ولی به علّت فقر مادی خانواده، نتوانست به تحصیلاتش ادامه دهد. با قرآن مأنوس بود و در طی مدت کوتاهی، این کتاب الهی را به خوبی فرا گرفت. پانزده ساله بود که ازدواج نمود. در همین ایّام انقلاب اسلامی در استان بوشهر سهم بسزایی در این اوج گیری داشت. در راهپیمایی ها و تظاهرات حضور فعّال داشت. با توجه به اهمّیت فراگیری علم و دانش، بدون هیچگونه چشم داشتی. اقدام به تشکیل کلاس های سوادآموزی نمود و از این راه توانست تعداد زیادی از خواهران را باسواد نماید. شهید از این طریق، خواهران مسلمان را به حضور در صحنه های انقلاب و تبعیّت از فرامین امام خمینی(ره) فرا می خواند و در هر فرصتی که پیش می آمد از امام و انقلاب صحبت می کرد و می گفت ما باید تا پای جان در راه آرمان های امام به ایستیم و انقلاب اسلامی را پیروز کنیم، شهادت را افتخار می دانست. و به بانوان می گفت:« مبادا آقایان از ما پیشی بگیرند؛ این نهضت، نهضتی است که ما باید تا سر حدّ جان در راه آن فداکاری کنیم و چه بهتر که در این راه به شهادت برسیم.» محرم سال1357(آذرماه 57) فرا رسید. امام خمینی(ره) طی پیامی این ماه را ماه پیروزی خون بر شمشیر خواندند. بر همین اساس و با تأسی از سالار شهیدان، حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام در مردم دیّر و آبدان شوری دیگر به وجود آمد. همه آماده ی شهادت و پذیرای بهترین راه مردن، آن هم در راه خدا شدند. با توجه به سخت گیری هایی که برای برگزاری مراسم محرم در حسینیه های بندر دیّر از سوی مأموران رژیم شاه به وجود آمد، نیروهای انقلابی شهر، در شب سوم محرم در حسینیه ی اعظم تجمّع نمودند و تصمیم گرفتند که با توجه به دستگیری برخی ون و مخالفت از سخنرانی آنها، جهت اعتراض به این اقدام رژیم، دست به راهپیمایی اعتراض آمیز بزنند. صبح روز بعد- سوم محرم- پس از تجمّع در حسینیه ی اعظم، راهپیمایی باشکوهی صورت گرفت. با توجه به بدقولی مأموران مبنی بر آزادی ون یکی از شعارها این بود:« حی علی خیرالعمل، حرف بسه عمل عمل».شهید در آن روز حال دیگری داشت. قبل از حضور در راهپیمایی غسل شهادت نمود و آن روز را روزه گرفته بود ولی به سرعت خود را به صفوف راهپیمایان رساند و با مشت های گره کرده فریاد زد: « درود بر خمینی، مرگ بر شاه، زیر بار ستم نمی کنیم زندگی، جان فدا می کنیم در ره آزادگی». با پیمودن خیابان امام حسین(ع) و طی نمودن مسیری از خیابان که روبروی بخشداری محل بود، مأموران شاه که ( بعداً معلوم شد در آن روز از بوشهر نیز اعزام شده اند) شروع به تیراندازی کردند. ابتدا چند تیر هوایی شلیک شد ولی لحظه ای نگذشت که تفنگ ها، مردم معترض را نشانه گرفتند. شهید از ناحیه کمر مورد اصابت گلوله قرار گرفت، خون زیادی از او رفته بود، راهپیمایان او را به بهداری کوچک محل رساندند. در آنجا تعداد زیادی مجروح بود که تنها پزشک بهداری قادر به مداوای آنها نبود، شهید با وجودی که از درد به خود می پیچید امّا حاضر نبود چادر، این حجاب کامل زن مسلمان را از خود دور کند و در چنین وضعیتی میزان تعهّد و پایبندی او به دین مبین اسلام نمایانگر شد. با توجه به وضعیت جراحتش او را به بیمارستان بوشهر اعزام کردند که در بین راه در حوالی شهر آبدان به شهادت رسید و در زادگاهش روستای سرمستان به خاک سپرده شد، تا زیارتگاه مردمی باشد که به عشق امام، اسلام و انقلاب، این فدایی مخلص خمینی را ارج نهند، او که از لحاظ اخلاقی زبان زد اقوام، دوستان و همکلاسی هایش بود و نمونه ی بارزی از یک انسان نمونه ی مسلمان و انقلابی برای بانوانی که به دنبال الگو هستند و با پیروی از فاطمه زهرا(س) می خواهند به ندای رهبر و مقتدایشان لبیک بگویند.
موقع عملیات خبرم کنید
دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بود، اما بیشتر وقتش توی جبههها صرف میشد. یه روز که برای امتحانِ «آناتومی گردن» از جبهه اومده بود، استاد یکی از رگهای گردن رو به دانشجوها نشون داد و پرسید این چیه؟ محمد با اینکه سر کلاسها حاضر نشده بود، جواب استاد رو کامل داد و برای همه ثابت شد که ضریب هوشی بالایی داره. به همین خاطر بود که یکی از استاداش زنگ زده بود به مسئول گردان بهداری و گفته بود: "اگه این پسر مثل بقیهی دانشجوها سر کلاس حاضر بشه، میتونه یکی از نوابغ پزشکی باشه." اصرار فرماندهی گردان فایده نداشت و محمد قبول نمیکرد برگرده دانشگاه؛ تا اینکه فرمانده تیر خلاص رو زد و گفت: "مگه مقلّد امام نیستی؟ طبق فتوای امام، جنگ واجب کفائیه و منم نیرو به اندازهی کافی دارم؛ اما درس خوندن برای تو واجبه." محمد که دیگه دلیلی برای امتناع نداشت گفت: "باشه، فقط باید قول بدید موقع عملیات خبرم کنید.
منبع: خبرگزاری دانسجویان ایران
موضوع خاطره: بزرگی و سادگی
مادرم(همسر شهید) نقل می کرد: پس از ازدواج متوجه شدم او جز یک قبا و دشداشه زیرین آن، لباس دیگری ندارد و لذا پرسیدم: پس لباس های دیگرتان کجاست؟ در این حال مادر ایشان خندید و خطاب به سید گفت: «به تو نگفتم همسرت از کمی لباس هایت تعجب خواهد کرد؟!» او در نهایت زهد زندگی می کرد و می گفت: «باید طرز زندگی و معیشت مرجع مانند یکی از طلاب حوزه باشد.» پس از مرجع شدن و تقلید بسیاری از مردم از او، هیچ چیز نخرید و چیزی اضافه نکرد و وضع داخل خانه اش به همان شکل سابق باقی ماند.
شاهد یاران، ش18، ص39؛ به نقل از حجت الاسلام سید جعفر صدر، فرزند شهید
شهید حسین پورجعفری متولد سال ۱۳۴۵ در کرمان است. این شهید بزرگوار از دوران دفاع مقدس همراه سپهبد شهید سلیمانی بوده است و در سال ۷۶ با سردار سلیمانی وارد نیروی قدس سپاه شد و در سالهای اخیر نیز دستیار ویژه شهید سلیمانی بوده است. از شهید پورجعفری دو دختر و دو پسر بهیادگار مانده است.
سرداری که در تمامی عملیاتهای سخت در کنار حاج قاسم بود، در کنار حاج قاسم ماند و رفاقت را تمام کرد تا جایی که در آخرین سفر هم حاج قاسم را تنها نگذاشت.
وقتی حرف از وفاداری میشود همه یاد علمدار کربلا میافتند، یاد شیرمردی که تا آخرین لحظه وفادار بود… هر چند شبیه چنین انسانهایی در روزگار ما کم است اما نایاب نیست.
حکایت رفاقت و دوستی برخی از انسانها در این روزگار با بقیه متفاوت است؛ بعضیها فقط رفیق گرمابه و گلستان نیستند، رفیق روزهای سختند و به راستی در این روزهاست که دوستان واقعی شناخته میشوند.
باورش سخت است اینکه دو نفر ۴۰ سال کنار هم باشند و پا به پای هم تمامی روزهای سخت و مشکلاتش را پشت سر بگذارند.
باورش سخت است، ۴۰ سال با هم بخندند، با هم بگریند، با هم از آرمانها و آرزوهایشان بگویند، در کنار هم بجنگند، قبل از هر عملیات با هم خداحافظی کرده و حلالیت بطلبند و بعد از هر عملیات با یاران رفته وداع کنند.
باورش سخت است؛ ۴۰ سال در کنار هم بودن، در کنار هم ماندن و سرانجام با هم و در کنار هم پرکشیدن و آسمانی شدن.
حکایت امروز ما حکایت سرداری است که نامش حسین بود؛ بامداد سیزدهم دیماه وقتی همه ما در خواب بودیم در حمله بالگردهای آمریکایی به کاروان الحشدالشعبی در نزدیکی فرودگاه بغداد آسمانی شد.
سردار محمدرضا حسنیسعدی مدیرکل سابق بنیاد شهید استان کرمان از سردار شهید سرتیپ پاسدار حسین پورجعفری دستیار ویژه حاج قاسم سلیمانی برایمان این گونه میگوید.
سردار حسین پورجعفری امین، امانتدار و رازدار حاج قاسم بود و در تمامی عملیاتهای خطرناک در خارج از مرزها در کنار و همراه سردار سلیمانی بود و به نوع در سردار ذوب شده بود.
شهید پورجعفری در خاطراتش میگفت: روزی با حاج قاسم به منطقه رفتیم، سردار لب بالکن دوربین گذاشته و در حال شناسایی منطقه بود.
وی ادامه داد: یک بلوک سیمانی دیدم که پایین افتاده بود؛ رفتم و بلوک را آوردم آن را جلوی حاج قاسم گذاشتم و با خودم فکر کردم اگر تک تیرانداز تیری زد به حاجی نخورد.
شهید ادامه داد: تا بلوک را گذاشتم تیری به بلوک خورده و تیکه تیکه شد؛ خوشبختانه برای حاجی اتفاقی نیافتاد.
سردار محمدرضا حسنیسعدی با بیان اینکه هیچ کس جای شهید پورجعفری را برای حاج قاسم نمیگرفت گفت: سردار حسین پورجعفری رفاقت را کامل کرد و در آخرین سفر هم سردار را تنها نگذاشت.
به گزارش تسنیم سردار سرتیپ پاسدار حسین پورجعفری دستیار ویژه حاج قاسم سلیمانی و یادگار دوران دفاع مقدس و از جانبازان جنگ تحمیلی بود و پس از یک عمر مجاهدت مخلصانه در نهایت در کنار سرداری که سالها در رکابش بود از این زمین خاکی پرکشید.
سال ۱۳۴۵ در گلباف کرمان به دنیا آمد و بیش از ۴۰ سال سردار سلیمانی را همراهی کرده و سرانجام نیز در کنار فرمانده خود به شهادت رسید.
مراسم تشییع و تدفین این شهید بزرگوار نیز همراه با آئین تشییع پیکر شهید حاج قاسم سلیمانی در کرمان برگزار میشود.
سیزدهم دیماه سپهبد حاج قاسم سلیمانی فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پی حمله بالگردهای آمریکایی به فرودگاه بغداد به شهادت رسید.
مجموعه خاطرات سردار سلیمانی از دوران دفاع مقدس «روزی روزگاری» نام دارد که کتاب اول با عنوان «هجوم به تهاجم» خاطرات بهمن سال ۱۳۶۰ تا اردیبهشت سال ۱۳۶۱ را از زبان فرمانده وقت لشکر ۴۱ ثارالله (ع) روایت میکند.
کتاب دوم با عنوان «نبرد سید جابر» روایتگر خاطرات این سردار دلاور اسلام از اردیبهشت تا تیر ماه سال ۱۳۶۱ است.
این کتاب ها توسط نویسنده کرمانی کتب دفاع مقدس، عباس میرزایی جمعآوری شده و به همت موسسه انتشارات یازهرا (س) منتشر شد.
کتاب «حاج قاسم» هم از مجموعه «یاران ناب» از سوی نشر یا زهرا (س) منتشر شده بود که مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت.
خلاصه کتاب:در قسمت ابتدایی این کتاب یک زندگینامه خودنوشت از سردار سلیمانی وجود دارد که به بخشی از فعالیتهای او در دوران ابتدایی جنگ اشاره میکند. اما در بخشهای دیگر این کتاب بیشتر از سخنرانیها و خاطرات سردار که مرتبط با سه عملیات بزرگ والفجر ۸، کربلای ۴ و کربلای ۵ استفاده شده است تا از دل این سخنرانیها، خاطراتی را از سردار سلیمانی و سایر همرزمانش نقل کند و به این وسیله شخصیت او را به مخاطب این کتاب معرفی کند.
کتاب دیگر ماجرای «سربازان سردار» است که در دو فصل روایت شده است؛ فصل اول این کتاب در ارتباط با شخصیت سردار قاسم سلیمانی و تاثیر حضور او در مقام فرماندهی سپاه قدس است و بخش دوم آن نیز به روایت خاطراتی از شهدای مدافع حرم اختصاص یافته است.
اما کتاب دیگر درباره سردار سلیمانی «ذوالفقار» نام دارد که برش هایی از خاطرات شفاهی حاج قاسم سلیمانی اثر علی اکبری مزدآبادی است.
منبع :اشگاه خبرنگاران
خاطره اول
به همراه سردار بارها برای قرائت فاتحه بر سر مزار شهید یوسف الهی حاضر شده بودم و میدانستم فضای کنار این شهید والامقام جایی برای دفن یک پیکر را ندارد به شهید حاج قاسم عرض می کردم که حاج آقا فضای اینجا بسیار کوچک است و جای شما نمی شود که حاج قاسم در پاسخ به من افزود، افضلی از من گفتن بود.
حال که با پیکر تکه تکه شده شهید حاج قاسم روبهرو شده ایم و شواهد امر حاکی از این است که برای دفن پیکر مطهر سردار فضای زیادی نیز نیاز نیست متوجه صحبت های آن روز شهید حاج قاسم شدهام.
خاطره دوم
شهید حاج قاسم همچنین پیش از سفر به سوریه در سفر به قم و زیارت حضرت معصومه(س) گفت، اگر شهید شدم انگشترم را به همراه خودم دفن کنید زیرا به دلیل قرائت همه نمازهای من و تبرک حرم های مطهر ائمه و دیگر مکان های مقدس که به همراهم بوده ارزش معنوی بسیار بالایی برای من دارد.
خاطره سوم
در یکی از ماموریتهای اعزامی به غرب کشور از حاج قاسم سوال کردم که اگر به شما پست و مقام بالاتری پیشنهاد کنند چه تصمیمی خواهید گرفت؟ گفت: فرماندهی نیروی قدس سپاه آخرین مسئولیت من است.
نثارواح مطهر شهدا به ویژه سردارشهیدحاج قاسم سلیمانی صلوات
یک کارت برای امام رضا، مشهد. یک کارت برای امام زمان، مسجد جمکران. یک کارت برای حضرت معصومه، قم. این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح. « چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی. » حضرت زهرا آمده بود به خوابش، درست قبل از عروسی!
یادگاران، جلد هشت کتاب شهید ردانی پور، ص 84
موضوه خاطره :شکر خدا
علامه سید عارف، حقوق اندکی دریافت می کرد و همیشه زیاد مهمان داشت. یک روز در جلسه درس نشسته بودیم، یک نفر آمد و گفت که خیلی تنگدست است. ایشان دست در جیب کرد و 50 روپیه- که آن موقع پول زیادی بود- به او داد. ما که ندیدیم ولی آن شخص که 50 روپیه را دید، خیلی خوشحال شد و شروع کرد به تعریف و تمجید از ایشان. ایشان خیلی عصبانی شد و گفت: «50 روپیه به تو دادم، اینقدر تمجید می کنی؟! خداوند متعال اینقدر به انسان ها کرامت و لطف کرده؛ شکر نمی کنی؟! خودت را به خاطر 50 روپیه ذلیل و خوار نکن.» خیلی کم پیش می آمد عصبانی شود ولی آن روز عصبانی شد.
شاهد یاران، ش50، ص52؛ به نقل از حجت الاسلام محمداصغر رجائی از شاگردان و یاران شهید
یک بار از ماموریت برمیگشتم، منتظر نماندم که ماشین بیاد دنبالم. از فرودگاه مستقیم سوار تاکسی شدم، راننده تاکسی جوانی بود که نگاه معنا داری به من کرد.
به او گفتم: چیه؟ آشنا به نظر می رسم؟
باز هم نگاهم کرد، گفت: شما با سردار سلیمانی نسبتی دارید؟ برادر یا پسر خالهی ایشان هستید؟ گفتم: من خود سردار هستم.
جوان خندید و گفت: ما خودمون اینکارهایم شما میخواهی مرا رنگ کنی؟
خندیدم و گفتم: من سردار سلیمانی هستم.
باور نکرد. گفت: بگو به خدا که سردار هستی!
گفتم: به خدا من سردار سلیمانی هستم.
سکوت کرد، دیگه چیزی نگفت. گفتم: چرا سکوت کردی؟
حرفی نزد.
گفتم: زندگیت چطوره؟ با گرانی چه میکنی؟ چه مشکلی داری؟
جوان نگاه معنا داری به من کرد و گفت: اگه تو سردار سلیمانی هستی، من هیچ مشکلی ندارم.
درباره این سایت