شبهای جمعه یا شبهای عزاداری با هم می رفتیم مجالس. ترجیح می داد به مجالسی برویم که شلوغ و آب و رنگ دار نباشد. جلسه ای بود در مسجد یکی از پادگانها. می رفتیم آنجا. ی داشت که دوستمان بود؛ به نام «‌میر اسدالله » که بعدها شهید شد. جمعیت زیادی جمع نمی شد. ولی در آن جمعیت زار زار می گریست. ما دلمان از سنگ بود و به این زودی ها تحت تأثیر قرار نمی گرفتیم ولی حال و هوای او ما را تکان می داد. 

شهید یوسف کلاهدوز

کتاب هاله‌ای از نور، ص103


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

الدجی مارکت | Lg market آموزش کسب درآمد از اینترنت ARMY.BTS قران کریم:صوت و قاری و کتاب قران وبلاگ بارون نم نم برای زوج های عاشق جوون بازاریابی و روش های گسترش فروش امین موسوی فر Cassandra تشریفات عروسی آرشیدا